قطعه ای از قلب

 

نمی دانم باید از کجا شروع شود قصه ی سرگردانی من

قصه ای که هرگز شروعش در ظاهر طلایی نبود و درپایان رسمش طلایی شدن

 استآفتابی که از پشت ابر تابید و نگذاشت همانطور یخ بزنم

و روزهایی که هرکدامشان جنگلی است از پیچیدگی.دل که میگویم دل است واقعا

دل است که اگر نبود اینطور از همه چیز و همه کس عبور نمیکرد تا به آخرین جاده برسد..

تابدانجا برسد که دیگر در نور باید راه بیابد ،نه چه میگویم در نور که راه تابان است

 یافتن دیگر چیست...

انتظارهایی  که کشیده شد.تلاش هایی که به وقوع روزگار پیوست و پرندگان

 مشکینی که دورشان کردم.آخر گرچه پرنده بودن اما مشکی ...

دلم تنگ آن بهترین معلمی است که می آید و کمک میکند تا راه را از بیراه

بشناسم .تا دیگر ملالی از نیامدن باران نباشد چون او خودش باران است..

هوای معطر به رایحه ی بارانی را خوش است.

اینجا تنها قطعه ای از قلب است....

 

گناه...

بگذار محو شوند!

 

            بر رویشان که سد ببندی ممکن است بشکند

 

                و دنیایت را رنگ کند

 

نگه ندارش، عتیقه اش خیلی ارزان است

 

       تازه که محو شود خریدار سرمایه دار دارد 

 

تکرارش نکن!شاید با جانت انس گیرد و

 

با

   سنگینی خود

 

                به دریای نارنجی و هجران موعود بکشاندت!

 

****گریزی از درس" رودها"در کتاب جغرافیای استان تهران سال دوم انسانی ،به گناه.

 

اینجا هنوز باران می آید ...ولی نمیدانم چرا...

اینجا هنوز باران می آید

اما هرچه می آید نمی دانم چرا

دلهای اینان بارانی نمی شود

باران را می خوانند

باران را زار می زنند

باران می آید

فرار می کنند

آمدن باران را با پایان آن توجیه میکنند...

باران میآید!نه که نیاید!

دلهای اینان انگار که سایه بان دارد!

سایه بان دلت را بردار!

بگذار باران بیاید

دلت را بارانی کند

بارانی ِ بارانی!

مثل....

 

مثل ِ مثل همان که منتظرش هستیم...

نه مفتخرش هستیم..

اگر منتظرش بودیم

زیر چتر مشکینی  به او پشت نمی کردیم...

نمی رفتیم!

زیر باران  می ماندیم ...

تا!

تا بارانی شویم...

دل بدهیم

دل!

دل و نه سنگ!

و اینجا هنوز باران می آید ...

ای کاش دلم سایه بان های پنهان نداشته باشد

که نبینمشان

و دلم از قحطیه آب درکنار باران

بخشکد

و سنگ شود...

کمربند ایمنی ات را محکم ببند و شتاب کن...

                      

باران...باران...باران...

دیگر دارد شروع می شود گریه های بی پایان

و من

پاییزی تر از او

باصدای گوش نوازش هم صدا می شوم...

صدایی با زمزمه های همیشگی

که تنها اینجا فرایش میخوانی و بدانها گوش فرا می دهی...

واگر دلت را دریایی کنی ..همیشه و همه جا نوای بارانی اش را حس خواهی کرد

اینجا آخر جاده است!

تمام شد همه ی دغدغه های یک ماه باران...

و حالا...

یاباید تمام پل های پشت سرت را خراب کنی ...

و یا باز گردی و دل ببندی بدان که دل بستن به او

یعنی ابتدای جاده و آمدن با او یعنی

تمام تمامِ مدینه فاضله...

کمربند ایمنی ات را ببند و شتاب کن

شتاب کن تا دیر به مبدا نرسی

که اگر دیر رسی دیگر دلت جایی برای او نخواهد داشت...

و در چاه ِ ویل سرگردان و تنها خواهی ماند...

دلم گرفته است ...

دلم گرفته

از زمانه ی بی رحم

که در همه ج تیر می اندازد و با چهر ه ی گل رز

به خریداران ارائه میکند...

عشق شان را مبتلا به هیچ میکند و

تیر بدانها می دهد...

و به من نیز...

تیر هایی دو شعله...

که اگر به قلبم رسوخ کند راهی جز

ویرانی پل های  پشت سر نخواهم داشت...

اما

من دیگر دلم گرفته و تنها راه گریز...

بودن است!

ایستادگی

و

من بودن!

و تا بنده نشوم از این دام ها

رهایی نخواهم یافت....

اگر همه بارانی بودند

اگر همه بارانی بودند...

دلها بارانی بود

نفس ها بارانی بود...

دیگر بر سر بی اعتمادی به باران شاخه های بید مجنون را نمیشکستند...

و بر سر بی اعتمادی به گل ها به آنها تهمت دروغ نمیزدند...

دیگر به دریا حسودیمان نمی شد..

همه خودمان بودیم...

خودِ فطرتمان!

 

باران....

باران

ترنم حسی دوباره است

حسی که از شبنم روی گونه ها تا اشک روی برگ درختان پر است

همیشه آمدنش مژده می دهد...

یکبار پاییز دل ها و

دیگری بهار دل ها

و اما کِی می آید و

آلایش دلها را می زداید و

مژده می دهد ای اهل عالم!

بهار در راه است

را نمیدانم...

ولی

نزدیک است...

می آید...

 

فقط خودت باش!

فقط خودت باش!

خودت یعنی همان که دیگران نیستند!

یعنی هیچکس مثل خودت نیست!

خودت باش!در دنیای خودت!

در دنیای خودت غمگین باش!

اگر در دنیای خود غمگین باشی شادی!

و اگر در دنیای واهی و دنیای پست شاد باشی!آنوقت است که غمگینی!

در دنیای خوت گریه کن و برو!به انتهای بودن!

آنوقت است که میفهمی بودن یعنی من!یعنی من بودن!

و من بودن یعنی:

عاشق رضای حق بودن!

یاحق!